هیمنهیمن، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

هیمن کوچولوی ما

راه رفتن پسرم ...

سلام هیمن خوبم . اینقد حرف برای گفتن زیاد دارم که نمیدونم از کجا باید شروع کنم ؟ از حسادتت وقتی نی نیارو میدیدی که چار دست و پا میرن و بلافاصله چار دست و پا رفتن شما بعد از سینه خیز . نه ماهگیت به کمک خاله چند قدمی راه میرفتی اما بعد از زمین خوردنت ترسیدی و دیگه حاضر نبودی دستمونو ول کنی گرچه کاملا تعادل داشتی و گرفتن دستمون صوری بود اما نمیتونستی بی کمک بلند شی و راه بری به خاطر همین ژن تنبلی تصمیم گرفتی به خودت سختی ندی و سینه خیز بری بعدشم که چار دست و پا و بعدترش راه رفتن نازت . کی باور میکنه هیمن ِ من اولین روز راه رفتنش تا نیمه های شب فوتبال بازی میکرد :دی اینقد که هیچ رقمه راضی نمیشدی یه لحظه استراحت کنی . با هر ضربه ای که به توپ ...
9 مهر 1391

برای هیـمن ...

اینجـا ، نگـاه هـا با غروب نسبـت دارنـد ...  سلام هیمن خوبم ! دو پست قبل برات از تولدت نوشته بودم ... از شبی که نمیدونستیم خیلی زود بابا حاجی از پیشمون میره . نمیشه بغض نکرد نمیشه اشک نریخت  نمیشه دلتنگ نشد وقتی خونه بی وجودش سوت و کوره ... سی مین روز از دست دادن باباحاجی ،  مامان زن دایی مریم هم به رحمت خدا رفت . خیلی تلخ بود دلداری دادن بهش وقتی خودمون سی روز  قبل با دلداری هیچ کسی آروم نشدیم . هم مامان ِ زن دایی و هم بابا حاجی خیلی دوس داشتن  عروسی بچه هاشون رو بیینن دوم شهریور قرار بود عروسی دایی رضا باشه قرار بود بابا حاجی خودکا ر دستش بگیره و برنامه ریزی کنه که با نظم زبانزدش همه چی...
8 شهريور 1391

پـدر ...

پـدر ؛ بعـد از تو ثانیـه هـا یه درد آغشتـه انـد و پلـک بر هر نگاهـی جز به سـوی تو آوار می شـود ...   3 روز بعد از تولدت خیلی ناگهانی بابا حاجی رو از دست دادیم . بابا روزه دار بود . بابا نگفته بود درد داره بابا خیلی آروم خوابید ... خاله فک میکنه بابا خوابیده و بهش میگه بابا ... بابا خوابیدی ؟ ولی بابا تو یه خواب شیرین که میل به بیداری نداره ... نمیتونم و نمیشه حجم این درد رو با کلمات نوشت ... خدا بهمه صبر بده ... به من به مامانی به خاله ها به دایی ها و همه ی کسایی که نتونستن محض دلداری دادن به ما هم که شده اشکاشونو نگه دارن ... بابا روحت همیشه لبریز از شادی          &...
24 مرداد 1391

تولـد یک سالگـی ...

سلام هیمن ِ نازم دیروز یه روز خیلی خاص بود و تمام روز به این فک میکردم برای نشون دادن ذره ای از ارزش این روز باید چکار کرد ؟ به عقیده ی من وقتی زنی ، مادر میشه خداوند لطفش رو در حقش تموم میکنه و بهش میگه اینم خوشبختی ... از اینجا به بعدش با خودت ! مراقب تک تک این ثانیه ها و محافظ این خوشبختی باش .. یک سال ِ که با خنده های شیرینت روزها رو برای ما رنگ میزنی و نشونه ای میشی برای یادآوری شیرینی زندگی ... دیروز صب صورت نازت رو نگاه میکردم و منتظر بودم بیدار بشی و اولین کسی باشم که تو صب یک سالگیت تو چشای نازت نگاه کنم و بگم معنای خوشبختی ِ من ؛ ممنون که همه ی دنیای من شدی ... با یه ذوق خاص آماده شدیم که گل پسرم واکسن یک سالگیش ر...
6 مرداد 1391

بدون عنوان

سلام هیمنی خوشگلم. عزیزم تو پشت قبل گفته بودم چه علاقه ای به تاب تاب داری و همین که برات میخونیم تاب تاب شما خودتو تکون میدی .   پریروز که میشه نوزدهم تیر شما اولین قدمای خوشگلتو بدون کمک برداشتی خیلی دوس داشتم چار دست و پا رفتنتو ببینم ولی شما خیلی عجول بودی و بعد از سینه خیز شروع کردی رااه رفتن . مامان بزرگ بهم گفته بود که چون سینه خیز میری دیگه تمایلی بهچار دست و پا رفتن نداری و چیزی که باید منتظرش باشم راه رفتنته . خاله از اولین قدمای نازت فیلم گرفته نفسم . همه خوشحالن از اولین قدمات و جیغ و دااااااااد بخصوص امیرمحمد شمام از سر و صدا هیجان زده شدی و با هر قدم جیغ میزنی خدایا ممنونم به خاطر همه ی این ر...
21 تير 1391

شیطونیای هیمنـم !

سلام عسل مامان خیلی وقته اینجا سر نزده بودم و خودمم دل تنگ اینجا شدم . ٣ ماهی میشه نیومدم و امروز تلافی اون سه ماهو می کنم  هیمن خوشگلم وقتی بر میگردم و سه ماه پیش رو مرور می کنم تازه میفهمم چقد شیطون شدی و بزرگ  خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی شیطون . اینقد که نمیتونم و نمیدونم از کجا شروع کنم، سلام دادنت با دست و ژست مردونت دل بابا بزرگو میبره . چند دقیقه ی بار با روروئکت تو هال میچرخی و میری به بابا بزرگ دست میدی  خودت غش غش میخندی . وقتی چیزی رو قایم میکنیم و بازی که شما پیداش کنی میگیم هیمن کجـاس ؟ تو سرتو به چپ . راست تکون میدی که یعنی کجاس ؟ چند روز پیش مامان بزرگ با بابایی سر یه موضوعی صحبت میکردن...
6 تير 1391

هیمنی و نه ماهگی

سلام هیمن خوشگلم . باید مامانو ببخشی . میدونم خیلی دیر به دیر میام و زود به زودم میرم این از شیطونیای باباس . هر حرکتی میکنی بابا یه جوری به خودش ربط میده اولین کلمه ای هم که یاد گرفتی باباس.   ...
23 فروردين 1391

بدون عنوان

سلاگ گل پسر مامان ! مامانو ببخش که دیر به دیر خاطراتتو ثبت می کنه . بعد از یه سرماخوردگی تقریبا طولانی و خونه نشینی الان خیلی بهتر شدی و خیلی شیطون . دو تا دندون خوشگلتم که درومدن .کاش میشد همه ی این لحظه هارو ازت عکس بگیرم و بزارم ولی اصلا وقت نمی کنم . ! تازه امروز بابا بعد از یه هفته دوری میاد و کلی قراره بگردیم خیلی من و بابایی برای روزایی که میاد نقشه می کشیم هفته ی پیشم برای اولین بار نشوندیمت و ازت عکس گرفتیم بابایی موهاتو فرق میکرد و کلی میخندیدیم و تو با تعجب دوربینو نگا میکردی   ...
2 اسفند 1390