هیمنهیمن، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

هیمن کوچولوی ما

مختصری از این چن ماه

سلام هیمن نااازم ، باورم نمیشه بعد از مدت ها یه پست چند ده خطی و کامل نوشتم که پرید ! به همین راحتی ، ولی خب مامانی مُصر تر از این حرفاس و تا این طلسم چن ماهه رو نشکنه کوتاه نمیاد . هر چند پسر خوب و فهمیدم مامانو درک میکنه و ترجیح میده به جای ثبت خاطرات با مامانیش خاطرات بسازه ... ! پسر مامان ، شما تو این چن ماهه کوتاه مث بلبل حرف میزنی و شیرین زبونی میکنی و طبق معمول استارتشو تو خونه دادایی (مامان ِ مامانی زدی ) وشانس آوردی که توسط خاله ها و دایی خورده نشدی مهم نیس چن دقیقه از خدافظیت با دادایی گذشته باشه روزی چن بار باید تلفن ُ برداری و باشون صبت کنید.دادایی میگه پسرم بیا خونمون ، شما میگی نیمیتونم اَسینجا بیام ، بضی وقتام گوشی َ میذا...
11 آذر 1392

تأخیر !

سلام هیمن خوبم   هیچ دلیل موجه برای این غیبت نیمه کبری ندارم و فقط معذرت میخوام ! این مدت خیلی اتفاقا افتاد ولی خب نه نوشتنشون تو ی پست ممکنه و نه من حافظم خیلی قویه ! از جمله ... بعله دختر عمه دار شدی ، دومین دختر عمه ت مهلا جون بهمن ماه به دنیا اومد و باباجون چهارمین نوه شو هم بغل کرد . بعد از این همه روز نبودن واقعا نمیدونم چی بگم  دامنه لغاتی که استفاده میکنی اینقد گستـــــــــــرده شده که نوشتنشم ممکن نیس ! بعله مامان شما تو این چن ماه اینقد پیشرفت داشتی دایی ، عم ( عمو ) ، ماما ، مِی(بابا مهدی ) ، امی (امیر)،اَمَن ( احمد ، عاشق عمو احمدیییی دل به دل راه داره و حتم دارم عمو احمدم شمارو دوس داره مگه نه عموجون ...
23 خرداد 1392

پاییـز با هیمـن ...

  سلام آقا پسر ناز . داشت یادم میرفت ی وبلاگیم هست که گه گاهی باید بهش افتخار بدم و از شما باهاش حرف بزنم ... از آخرین پست خیلی گذشته و من الان موندم که باید از کجا شروع کنم ... دو جمله می نویسم و پاک می کنم  ... دوباره از نو ! اول از تغییرات ظاهری هیمن خان بشنویم که .. قربون قد و بالاش روز به روز بلند تر داره میشه بزنم به تخته ، و آخرین باری که بیمه رفتی دکتر گفتن که با وزن ایده آل 200 گرم فاصله دارین اونم که طبیعی ِ از بس فعالی و ثانیه ای آروم نمیگیری ... روز به روز شیطون تر میشی و کارای جدید یاد میگیری . یکی از کارای جالبت اینه که به محض نزدیک شدن به در خونه خودت دستتو بلند میکنی و زنگ واحدمونو فشار میدی . و...
20 آبان 1391

راه رفتن پسرم ...

سلام هیمن خوبم . اینقد حرف برای گفتن زیاد دارم که نمیدونم از کجا باید شروع کنم ؟ از حسادتت وقتی نی نیارو میدیدی که چار دست و پا میرن و بلافاصله چار دست و پا رفتن شما بعد از سینه خیز . نه ماهگیت به کمک خاله چند قدمی راه میرفتی اما بعد از زمین خوردنت ترسیدی و دیگه حاضر نبودی دستمونو ول کنی گرچه کاملا تعادل داشتی و گرفتن دستمون صوری بود اما نمیتونستی بی کمک بلند شی و راه بری به خاطر همین ژن تنبلی تصمیم گرفتی به خودت سختی ندی و سینه خیز بری بعدشم که چار دست و پا و بعدترش راه رفتن نازت . کی باور میکنه هیمن ِ من اولین روز راه رفتنش تا نیمه های شب فوتبال بازی میکرد :دی اینقد که هیچ رقمه راضی نمیشدی یه لحظه استراحت کنی . با هر ضربه ای که به توپ ...
9 مهر 1391

برای هیـمن ...

اینجـا ، نگـاه هـا با غروب نسبـت دارنـد ...  سلام هیمن خوبم ! دو پست قبل برات از تولدت نوشته بودم ... از شبی که نمیدونستیم خیلی زود بابا حاجی از پیشمون میره . نمیشه بغض نکرد نمیشه اشک نریخت  نمیشه دلتنگ نشد وقتی خونه بی وجودش سوت و کوره ... سی مین روز از دست دادن باباحاجی ،  مامان زن دایی مریم هم به رحمت خدا رفت . خیلی تلخ بود دلداری دادن بهش وقتی خودمون سی روز  قبل با دلداری هیچ کسی آروم نشدیم . هم مامان ِ زن دایی و هم بابا حاجی خیلی دوس داشتن  عروسی بچه هاشون رو بیینن دوم شهریور قرار بود عروسی دایی رضا باشه قرار بود بابا حاجی خودکا ر دستش بگیره و برنامه ریزی کنه که با نظم زبانزدش همه چی...
8 شهريور 1391

تولـد یک سالگـی ...

سلام هیمن ِ نازم دیروز یه روز خیلی خاص بود و تمام روز به این فک میکردم برای نشون دادن ذره ای از ارزش این روز باید چکار کرد ؟ به عقیده ی من وقتی زنی ، مادر میشه خداوند لطفش رو در حقش تموم میکنه و بهش میگه اینم خوشبختی ... از اینجا به بعدش با خودت ! مراقب تک تک این ثانیه ها و محافظ این خوشبختی باش .. یک سال ِ که با خنده های شیرینت روزها رو برای ما رنگ میزنی و نشونه ای میشی برای یادآوری شیرینی زندگی ... دیروز صب صورت نازت رو نگاه میکردم و منتظر بودم بیدار بشی و اولین کسی باشم که تو صب یک سالگیت تو چشای نازت نگاه کنم و بگم معنای خوشبختی ِ من ؛ ممنون که همه ی دنیای من شدی ... با یه ذوق خاص آماده شدیم که گل پسرم واکسن یک سالگیش ر...
6 مرداد 1391

بدون عنوان

سلام هیمنی خوشگلم. عزیزم تو پشت قبل گفته بودم چه علاقه ای به تاب تاب داری و همین که برات میخونیم تاب تاب شما خودتو تکون میدی .   پریروز که میشه نوزدهم تیر شما اولین قدمای خوشگلتو بدون کمک برداشتی خیلی دوس داشتم چار دست و پا رفتنتو ببینم ولی شما خیلی عجول بودی و بعد از سینه خیز شروع کردی رااه رفتن . مامان بزرگ بهم گفته بود که چون سینه خیز میری دیگه تمایلی بهچار دست و پا رفتن نداری و چیزی که باید منتظرش باشم راه رفتنته . خاله از اولین قدمای نازت فیلم گرفته نفسم . همه خوشحالن از اولین قدمات و جیغ و دااااااااد بخصوص امیرمحمد شمام از سر و صدا هیجان زده شدی و با هر قدم جیغ میزنی خدایا ممنونم به خاطر همه ی این ر...
21 تير 1391

2: سلام هیمن ِ گلم

  5 ماه و 19 روزه که وجودت رو تو زندگیم احساس می کنم،با تو زندگی برای من و بابا خیلی قشنگ تره ؛ حتی الان که صورت ناز و ظریفت رو ندیدم... گاهی وقتا با مامان قهر میکنی،وقتی باهات حرف میزنم و دوس دارم تکون خوردنتو احساس کنم ولی تو خودتو واسم لوس می کنی و تکون نمیخوری،وقتی گلگیتو به بابایی می کنم بابا باهات حرف میزنه  و تو زود شروع میکنی به تکون خوردن،از این که  با صدای بابا تکون میخوری هم حرصم میگیره هم خوشحال میشم. کوچولوی 700 گرمی من،از این ماه اتاقت رو برای حضورت تزئین و اماده می کنم برای خرید وسایلت خیلی وسواس دارم. می خوام اتاقت رو با رنگ آبی تزئین کنم از دیوار و پرده گرفته تا عروسکات.راستی همیشه من و بابات با هم سر ...
5 خرداد 1390

1: سلام هیمن ِ گلم

سلام !   پست اول رو من مینویسم (ناناس) خاله جون،ازونجایی که مامان جونت تنبل تشریف داره همه ی کارای وبلاگ رو من کردم! الان ۲۳ هفته س از وجودت تو شکم مامانی میگذره! قابل توجه مامان لالا: اكنون طول بدن كودك شما بيشتر از 29.2 سانتي متر و وزن او بيش از 450 گرم است. پوست او قرمز و چروك خورده است. رگهاي خوني در ريه او در حال رشد هستند تا او را براي تنفس آماده كنند. او عمل بلعيدن را انجام مي دهد اما در اغلب كودكان اولين خروج مدفوع پس از تولد صورت مي گيرد. صداهاي بلند (از قبيل صداي پارس سگ يا جاروبرقي) در داخل رحم شنيده مي شوند اما كودك شما را آزرده نمي كنند و حتي موجب آشنايي او با اين صداها نيز مي شوند به نحوي كه او پس از زايمان از اي...
13 فروردين 1390
1