هیمنهیمن، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

هیمن کوچولوی ما

برای هیـمن ...

1391/6/8 20:36
570 بازدید
اشتراک گذاری

اینجـا ، نگـاه هـا با غروب نسبـت دارنـد ...

 سلام هیمن خوبم ! دو پست قبل برات از تولدت نوشته بودم ...

از شبی که نمیدونستیم خیلی زود بابا حاجی از پیشمون میره . نمیشه بغض نکرد نمیشه اشک نریخت

 نمیشه دلتنگ نشد وقتی خونه بی وجودش سوت و کوره ... سی مین روز از دست دادن باباحاجی ،

 مامان زن دایی مریم هم به رحمت خدا رفت . خیلی تلخ بود دلداری دادن بهش وقتی خودمون سی روز

 قبل با دلداری هیچ کسی آروم نشدیم . هم مامان ِ زن دایی و هم بابا حاجی خیلی دوس داشتن

 عروسی بچه هاشون رو بیینن دوم شهریور قرار بود عروسی دایی رضا باشه قرار بود بابا حاجی خودکا

ر دستش بگیره و برنامه ریزی کنه که با نظم زبانزدش همه چیز رو با برنامه پیش ببره ... اما حکمت خدا

 تو نبودنشون بود ... با همه ی این اتفاقا یاد گرفتیم از بابا حاجی که هیچوقت نباید ناشکری کرد

 هیچوقت نباید حکمت خدارو نادیده گرفت ... از دست و زبان که برآید ، کز عهده ی شکرش به درآید !

 هیمنم ؛ 

 روزی که باباحاجی رو از  دست دادیم چون خیلی ناگهانی بود من شوکه شدم و متأسفانه این شوک

به شما هم منتقل شده بود و یه بند گریه میکردی و حاضر نبودی از من جدا شی و حتی بغل بابا

نمیرفتی فک میکنم به خاطر گریه های ما بود و اینکه شما تو بیمارستان بغل یه آقای غریبه بودی و وقتی

متوجهت شدم کلی گریه کرده بودی باید مامانو ببخشی و درک کنی عزیزم با این شرایط منم خیلی

اذیت شدم و نبودن تو جریان عزاداری خیلی اذیتم میکرد . باید همینجا از بابا مهدی خوبت هم تشکر کنم

، یه بابای نمونه که تو این یه ماه خیلی زحمتمون رو کشید و هوای مامانو داشت سایه ت همیشه روی

 سر من و گل پسرت بابایی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامی آرمان (خاله زری)
8 شهریور 91 21:41
سلام مامان هیمن آقا خدا بهتون صبر بده همین طوری تصادفی وبلاگتونو خوندم و خیلی متاثر شدم چون خودم هم به تازگی پدرم رو از دست دادم و میدونم که چقدر غم از دست دادن پدر سخته امیدوارم که اخرین غمتون باشه




مرسی خاله ممنون از همدردیتون