برای هیـمن ...
اینجـا ، نگـاه هـا با غروب نسبـت دارنـد ...
سلام هیمن خوبم ! دو پست قبل برات از تولدت نوشته بودم ...
از شبی که نمیدونستیم خیلی زود بابا حاجی از پیشمون میره . نمیشه بغض نکرد نمیشه اشک نریخت
نمیشه دلتنگ نشد وقتی خونه بی وجودش سوت و کوره ... سی مین روز از دست دادن باباحاجی ،
مامان زن دایی مریم هم به رحمت خدا رفت . خیلی تلخ بود دلداری دادن بهش وقتی خودمون سی روز
قبل با دلداری هیچ کسی آروم نشدیم . هم مامان ِ زن دایی و هم بابا حاجی خیلی دوس داشتن
عروسی بچه هاشون رو بیینن دوم شهریور قرار بود عروسی دایی رضا باشه قرار بود بابا حاجی خودکا
ر دستش بگیره و برنامه ریزی کنه که با نظم زبانزدش همه چیز رو با برنامه پیش ببره ... اما حکمت خدا
تو نبودنشون بود ... با همه ی این اتفاقا یاد گرفتیم از بابا حاجی که هیچوقت نباید ناشکری کرد
هیچوقت نباید حکمت خدارو نادیده گرفت ... از دست و زبان که برآید ، کز عهده ی شکرش به درآید !
هیمنم ؛
روزی که باباحاجی رو از دست دادیم چون خیلی ناگهانی بود من شوکه شدم و متأسفانه این شوک
به شما هم منتقل شده بود و یه بند گریه میکردی و حاضر نبودی از من جدا شی و حتی بغل بابا
نمیرفتی فک میکنم به خاطر گریه های ما بود و اینکه شما تو بیمارستان بغل یه آقای غریبه بودی و وقتی
متوجهت شدم کلی گریه کرده بودی باید مامانو ببخشی و درک کنی عزیزم با این شرایط منم خیلی
اذیت شدم و نبودن تو جریان عزاداری خیلی اذیتم میکرد . باید همینجا از بابا مهدی خوبت هم تشکر کنم
، یه بابای نمونه که تو این یه ماه خیلی زحمتمون رو کشید و هوای مامانو داشت سایه ت همیشه روی
سر من و گل پسرت بابایی.