هیمنهیمن، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

هیمن کوچولوی ما

راه رفتن پسرم ...

1391/7/9 20:32
915 بازدید
اشتراک گذاری

سلام هیمن خوبم .قلب

اینقد حرف برای گفتن زیاد دارم که نمیدونم از کجا باید شروع کنم ؟ از حسادتت وقتی نی نیارو میدیدی که چار دست و پا میرن و بلافاصله چار دست و پا رفتن شما بعد از سینه خیز . نه ماهگیت به کمک خاله چند قدمی راه میرفتی اما بعد از زمین خوردنت ترسیدی و دیگه حاضر نبودی دستمونو ول کنی گرچه کاملا تعادل داشتی و گرفتن دستمون صوری بود اما نمیتونستی بی کمک بلند شی و راه بری به خاطر همین ژن تنبلی تصمیم گرفتی به خودت سختی ندی و سینه خیز بری بعدشم که چار دست و پا و بعدترش راه رفتن نازت . کی باور میکنه هیمن ِ من اولین روز راه رفتنش تا نیمه های شب فوتبال بازی میکرد :دی
اینقد که هیچ رقمه راضی نمیشدی یه لحظه استراحت کنی . با هر ضربه ای که به توپ میزدی یه جیغ از خوشحالی می کشیدی .
میری قاب عکس بابا حاجی رو ناز میکنی و می بوسیش . از این بابت خوشحالم که باباحاجی رو میشناسی گرچه این یادآوری فقط از طریق یک عکس باشه . روحت شاد بابای نازنینم .
ازت می پرسیم هیمن گوشت کجاس ؟ میخندی و گوشتو میگیری . خاله میگه هیمن چشت درد میکنه دستتو میزاری روی چشتو خودتو لوس میکنی . از دندون جدیدم هنوز هیچ خبری نیس و هفت تا مروارید ناز داری . الانم به زحمت دارم تایپ میکنم شما اینقد شیطونی که یا به خودم یا به کیبورد آویزون میشی سعی میکنی با صدا توجه همه رو به خودت جلب کنی ، وقتی موفق نمیشی طلبکارانه میای دستمونو میگیری و متوجه مون میکنی .
شیطونیات این روزا خیلی زیاد شده دیشب که بابا سر کار بود و ما خونه بابا حاجی بودیم شما نصفه شب بیدار شدی و بازیت گرفته بود اولش رفتی خاله زینب رو بیدارش کردی که باهات بازی کنه بعدشم با یه سیب تا دم دمای صب فوتبال بازی کردی  بازم خدارو شکر ما فقط تماشاچی بودیم و ازمون نخواستی باهات بازی کنیم .
پنج گفتنت اینقد شیرینه که همه ازت میخوان بشمری . با انگشتات شروع میکنی به شمردن : یه ( یک ) ، تو (دو ) ، ته (سه ) ، چهارم تو ریاضیات شما وجود نداره و پن (پنج ) . امیدوارم مامان امانت دار خوبی باشه و بتونه از فیلما و عکسای این خاطرات خوب نگه داری کنه .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)