هیمنهیمن، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

هیمن کوچولوی ما

به یاد پدر

  دست . . . همیشه به معنای آغوش نیست ، گاهی ؛ فقط امنیت است . . . فقط !! مثل « دست پدر »   دلتنگ حضورت هستم ” پدر ” ، اى کاش تصویرت نفس میکشید . . .     درست  592 روز است که صدای پدرم نمی آید…. تکه ای بزرگ از قلبم را ناباورانه با او به خاک سپردم……. دلم برایش پر می کشد….. دلم تنگ است برای نگاه مهربانش… چشمان غمگینش که با توقفی در صورتم خیس می شدند…… طنین صدایش…. دستانش که کم کم داشت گرد پیری میگرفت…. چقدر دلم برایتان تنگ است بابا…….. من اینجا روی زمین … بی حضور شما…&...
22 ارديبهشت 1393
1622 11 13 ادامه مطلب

هیمن و شیرین زبونیاش

سلام دوستان عزیز و دوست داشتنی وبلاگیم اول از همه بابت غیبت طولانی مدتم عذر میخام و از همه دوستانی که تو این مدت بهمون سر زدن و این همه به منو هیمن جون لطف داشتن تشکر ویژه دارم.خدا رو شکر ایام عید به خوبی گذشت و روزای خوبی رو سپری کردیم .روزای اول رو بیشتر به دید و بازدید گذروندیمو هیمن جون از گرفتن عیدی و حال و هوای عید لذت میبرد .همش ازم سوال میکرد مامان چرا عیدی بهم میدن و چرا همدیگه رو میبوسین و چیلا های دیگه که هر چی واسش تو ضیح میدادم با ی چیلای دیگه همراه بود ایام عید جای دوری نرفتیم و به شهرستانای استان خودمون رفتیم که خیلی خوش گذشت و جای دوستان سبز خوب حالا شیرین زبون های هیمن جون ی روز با بابایی در حال بازی بودی و به...
17 ارديبهشت 1393

روزها میگذرد ....................

سلام امید زندگیم. نفسم تازگیا بزرگ شدنت رو به وضوح حس میکنم و از خدا به خاطر وجود پر برکتت ممنونم هیمنم خیلی خیلی با محبت هستی و نسبت به من خیلی حساس شدی و اگه کسی به شوخیم شده(به خاطر حساس بودنت)  با صدای بلند باهام حرف بزنه یا دعوام کنه مث ی مرد پشتمو میگیری و طرف مقابلمو دعوا میکنی میای کلی منو بوس میکنی و میگی مامان چیزیت نشده آخ من چه کیفی میکنم چن وقت پیش  نیم ساعتی میشد که تو اتاق بودی و خبری ازت نبود.منو بابایی که متوجه ساکت بودنت شدیم سراغتو گرفتیم رفته بودی سراغ وسایل بابا تا ما رو دیدی با صدای بلند میخندیدی و ی چیزی رو پشتت قایم کردی این حرکتتم حکایت از خرابکاریت داره از بوی ادکلن بابا معلوم بود که همه ادکلنو...
17 اسفند 1392
1323 2 117 ادامه مطلب

این روزای هیمن......

سلام نفس مامانی.تازگیا خیلی شیطون شدی واقعا خسته میشم از دست کارات دیروز تو آشپزخونه بودم با جیغ زدن اومدی و گفتی مامان اگه بدونی چی شده من که از ترس داشتم میمردم  گفتم هیمن مامان منو ترسوندی چرا جیغ میزنی گفتی ببرا حمله کردن اینقد زیادن من نمیتونم بکشمشون بیا کمکم منم چون نخواستم بازیتو خراب کنم و  همراهیت کردمو هر دومون با هم ببرا رو کشتیم پسر گلم نمیدونم چرا اینقد به حیوونا علاقمندی و همیشه با حیوانات وحشی درگیری ......... چن روز پیش خونه مامان جون بودیم  میخواستیم برگردیم خونه که حین پوشیدن لباست دستم به چشت خورد خدا رو شکر چیزی نشد-از بس ورجه ورجه میکنی- بهت گفتم آخ مامانی ببخشید نگام کردی و گفتی اینجور نگو بهم بگو آخ...
26 بهمن 1392

شیر مرد من......

سلام نفسم الان که دارم این پستو می نویسم داری بازی میکنی این روزا تو بازیات همیشه با اژدها درگیری و جالب اینه که همیشه پسر م تو این نبرد برندس و اژدها با دستای کوچولوت کشته میشه میای دستای منو میگیری ومیبری تو اتاقتو میگی مامان نیگاه اژدها رو کشتم تازگیا ازم شمشیر میخای میگی مامان برام شمشیر بخر تا با اون ببر وشیرو اژدها رو بکشم فدای بازی کردنت مامان میترسم برات شمشیر بگیرم بجای اژدها چشای منو باباتو دراری دیروز دو سه تا از عروسکاتو آوردی یکی یکی بغلم میدادی .یواش انگاری که خواب باشن میگی مامان اینا نی نی منن خوابیدن بگیر بغلت یواش بیدار نشه .میگم فدای خودتو نی نیت پس مامانشون کجاست.میگی رفته براشون پفک بخره بعدش بهم میگی نی...
23 بهمن 1392

30ماهگیت مبارک عزیزم

بودنت حالم رو خوب میکند بوسیدن گونه های لطیف ت زیباترین لذت دنیاست              همین که هستی ودر کنارت نفس میکشم     همین که هی ببوسمت و ببوسی ام وحرف بزنی ومن نگاهت کنم چقدر دوستت دارم هیمنم     وچقد برایم همه چیزی دوستت دارم خدا را شکر برای بودنت تن سالمت برای عشقی که می دهی و می دهم برای همه روزها گذشته حال آینده مان در دانه ام امیدم 30 ماهگیت مبارک   ...
3 بهمن 1392