هیمنهیمن، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

هیمن کوچولوی ما

هیمن عاشق حیوونا

سلام پسرگلم.الان که دارم آپ میکنم شما با بابا بزرگ دارین بازی میکنین وهر دوتون واقعا از بازی کردن با هم لذت می برین خدا بابا بزرگو حفظ کنه(بابایی بابا)هر چن از داشتن مامان بزرگ(مامانی بابا) محروم هستین و واقعا جای خالیشو احساس میکنیم.خدا رحمتش کنه عاشق حیوونایی و خیلی تو نخشون رفتی طوری که صدای همشونو در میاری بعضی وقتا واقعا از دستت کلافه میشم سوالایی میپرسی که جوابی واسشون ندارم.مثلا میگی زرافه چی میگه شتر چی میگه میگم هیچی نمیگن. میگی میگن اینقدر گیر میدی که واقعا کلافه میشمو میگم نمیدونم مامان برو از بابایی بپرس دوستای خوبم ازتون میخوام که کمکم کنین و اقعا زرافه چی میگه.شیر .پلنگ.شتر چی میگن.عایا چیزی میگن؟؟؟؟؟؟ اینقد صدای حیوون...
21 دی 1392

دیالوگ ماندگار

سلام پسر نازم بعداز بستری شدنت و بی قراریـای بعدش واقعا هر دومون نیاز به یه ری استارت داشتیم که دو روزش رو از  تعطیلی بابایی استفاده بردیم و با بابا بزرگ رفتیم روستای چوار و مهران       چون هوا تو اون منطقه گرمسیر خیلی سرد نبود شما از فرصت استفاده کردی و لذت بردی ، اونجام با   دو تا نی نی ناز دوست شدی که اسمشون الناز و امیر بود  تو خیالاتت هم هر روز  باهاشون بازی می کنی:) بچه م چقد مهربونه       بعضی وقتا یه شیرین زبونایی میکنی که دلم میخواد بخوررررمت اسمشونم میذارم دیالوگ های ماندگار   عمو هادی بعد از دو سه ماه از تهران اومدن اینجا و دیدن شما   برای...
15 دی 1392

بستری شدن عسلم + عکسای مشهد

سلام پسر نازم . نمیدونم چطور این چن روز رو که برام به اندازه سالی طول کشید تعریف کنم :( بستری شدنت با آنفولانزایی که چن ساعت نمیشد سراغت اومده بود تب چهل !! خدا میدونه چقد اذیت شدی و با هر قطره اشکت من هزار بار میمیردم مامان  پنج روز تحمل کردن تو یه اتاق گرم با محیط ایزوله اصلا برام سخت نبود در برابر سلامتی که قرار بود بدست بیاری فقط اینکه میدیدم با آنژوکد زدنشون چقد خون ازت میره و چقد اذیت میشی دلم ریش میشد مامانی . بضی وقتام میدونستی باید تسلیم داروها بشی اما خواهش میکردی که خانم پرستار لطفا مامانم دارومو بده  فدای تو بشم من مهربون مامان . وقتی بی قراری منو میدیدی میگفتی مامان من خوبم  ، هیچیم نیس !! تو اون حال فقط شیرین ز...
3 دی 1392

مختصری از این چن ماه

سلام هیمن نااازم ، باورم نمیشه بعد از مدت ها یه پست چند ده خطی و کامل نوشتم که پرید ! به همین راحتی ، ولی خب مامانی مُصر تر از این حرفاس و تا این طلسم چن ماهه رو نشکنه کوتاه نمیاد . هر چند پسر خوب و فهمیدم مامانو درک میکنه و ترجیح میده به جای ثبت خاطرات با مامانیش خاطرات بسازه ... ! پسر مامان ، شما تو این چن ماهه کوتاه مث بلبل حرف میزنی و شیرین زبونی میکنی و طبق معمول استارتشو تو خونه دادایی (مامان ِ مامانی زدی ) وشانس آوردی که توسط خاله ها و دایی خورده نشدی مهم نیس چن دقیقه از خدافظیت با دادایی گذشته باشه روزی چن بار باید تلفن ُ برداری و باشون صبت کنید.دادایی میگه پسرم بیا خونمون ، شما میگی نیمیتونم اَسینجا بیام ، بضی وقتام گوشی َ میذا...
11 آذر 1392

تولدت مبارک !

سلام پسر نازم ، امروز خاص ترین روز ِ برای من ، منی که یه پسر مغرور مردادی دارم . خیلی خوشحالم ناز ِ دوساله ی من ، خیلی خوشحالم که پسرم بزرگ شده ، رفیقم شده ، همدمم شده ، مامانی گفتنت اینقدرررر شیرینه که با هیچ لذتی توی دنیا قابل مقایسه نیس ... ، مهربونیت اینقدررر زیاده که همه رو به تعحب میندازی ، وقتی اشکامو می بینی دستاتو میذاری رو صورتم و میگی عسیسم .. ، وقتی بابایی از سرکار میاد چنان با دلبری به استقبالش میری که بابا میگه من دیگه دختر نمیخوام پسرم به اندازه ی کافی عشوه میاد ! امروز دو ساله میشی نفسم و من دلگیرم ، ازینکه دیگه باباحاجی رو بینمون نداریم که کیک تولدتو بخوره .. که هر بار ب ی اسم صدات کنه و لوست کنه ... دو ساله شدی شیری...
5 مرداد 1392

از پوشک گرفتن عسلم !

شنیدی میگن نی نی ـای پسر دیرتر حرف میزنن ، دیر تر راه میفتن ، دیرتر از پوشک گرفته میشن ؟ ! بله ، نشنیدی مامان جون ولی میگن ، شما ی نمونه متناقض بودی ! گل پسرم در یک مأموریت یک روزه نه کمتر نه بیشتر از پوشک گرفته شد بعلـــــــــــه اونم چی اردیبهشت ماه . قربونت برم که چقد با مامان راه میای و اصن اذیتش نمیکنی ! الان به محض جیش گرفتنت دستمو میگیری و میگی ماما پی پی ! شماره یک و دوشم با اشاره میفهمونی بخوررررررررمت من !     ...
23 خرداد 1392

تأخیر !

سلام هیمن خوبم   هیچ دلیل موجه برای این غیبت نیمه کبری ندارم و فقط معذرت میخوام ! این مدت خیلی اتفاقا افتاد ولی خب نه نوشتنشون تو ی پست ممکنه و نه من حافظم خیلی قویه ! از جمله ... بعله دختر عمه دار شدی ، دومین دختر عمه ت مهلا جون بهمن ماه به دنیا اومد و باباجون چهارمین نوه شو هم بغل کرد . بعد از این همه روز نبودن واقعا نمیدونم چی بگم  دامنه لغاتی که استفاده میکنی اینقد گستـــــــــــرده شده که نوشتنشم ممکن نیس ! بعله مامان شما تو این چن ماه اینقد پیشرفت داشتی دایی ، عم ( عمو ) ، ماما ، مِی(بابا مهدی ) ، امی (امیر)،اَمَن ( احمد ، عاشق عمو احمدیییی دل به دل راه داره و حتم دارم عمو احمدم شمارو دوس داره مگه نه عموجون ...
23 خرداد 1392

یک و نیم ماهگی

سلام کچلوی مامان :))) بله بله شما درست حدس زدین بازم کچل شدی عزیز ِ دلم . ینی قرار نبود کچل بشیا . شما چون خیلی بی تابی میکردی وقتی با بابا میرفتی آرایشگاه و گاها ً با مامان و بابا ! تصمیم گرفتیم از دایی جون که کم و بیش آرایشگری بلدن بخوایم صفایی به موهای یدونه پسر ما بدن . بله ما با کمک همدیگه موهای نازتو کوتاه کردیم ولی به خودمون که اومدیم دیدیم پسرمون نیمه کچل شده :دیی الان سه چار پنج روزی میگذره و کم کم داریم به ظاهر جدیدت عادت می کنیم .چند روز پیش واکسن یک و نیم سالگیت رو زدیم و با استامینیفون و پاشویه تقریبا تبت کنترل شد ولی جای واکسن قرمز شده و کمی هم ورم کرده الهی بمیرم :((  تا بغلت میکنیم دستتو میزاری رو پات و لباتو جمع میکنی م...
24 بهمن 1391

پاییـز با هیمـن ...

  سلام آقا پسر ناز . داشت یادم میرفت ی وبلاگیم هست که گه گاهی باید بهش افتخار بدم و از شما باهاش حرف بزنم ... از آخرین پست خیلی گذشته و من الان موندم که باید از کجا شروع کنم ... دو جمله می نویسم و پاک می کنم  ... دوباره از نو ! اول از تغییرات ظاهری هیمن خان بشنویم که .. قربون قد و بالاش روز به روز بلند تر داره میشه بزنم به تخته ، و آخرین باری که بیمه رفتی دکتر گفتن که با وزن ایده آل 200 گرم فاصله دارین اونم که طبیعی ِ از بس فعالی و ثانیه ای آروم نمیگیری ... روز به روز شیطون تر میشی و کارای جدید یاد میگیری . یکی از کارای جالبت اینه که به محض نزدیک شدن به در خونه خودت دستتو بلند میکنی و زنگ واحدمونو فشار میدی . و...
20 آبان 1391