دیالوگ ماندگار
سلام پسر نازمبعداز بستری شدنت و بی قراریـای بعدش واقعا هر دومون نیاز به یه ری استارت داشتیم که دو روزش رو از تعطیلی بابایی استفاده بردیم و با بابا بزرگ رفتیم روستای چوار و مهران
چون هوا تو اون منطقه گرمسیر خیلی سرد نبود شما از فرصت استفاده کردی و لذت بردی ، اونجام با
دو تا نی نی ناز دوست شدی که اسمشون الناز و امیر بود تو خیالاتت هم هر روز باهاشون بازی می کنی:) بچه م چقد مهربونه
بعضی وقتا یه شیرین زبونایی میکنی که دلم میخواد بخوررررمت اسمشونم میذارم دیالوگ های ماندگار
عمو هادی بعد از دو سه ماه از تهران اومدن اینجا و دیدن شما برای شما هم یه شال و کلاه
خیلی قشنگ آوردن که نشد عکس بگیرم خیلی ناززز بود عمو هادی دستت درد نکنه . میخواستن
شال وکلاهو سرت ببینن.شما قبول نمی کردین و میگفتین.مرسی نمیخام خودم شال و کلاه دارم.
.چون تازه موهاتو اصلاح کردیم تو نگاه اول جلب توجه میکنه عمو هادی گفتن که هیمن چرا موهاتو کوتاه
کردی ؟ گفتی آخه حسنی شده بودم
کلی تو همون یه روزی که عمو هادی مهمونمون بودن شیطونی کردین و باااازی کردین و خوش گذروندین
من تو آشپزخونه بودم و سرگرم کار که اومدی و گفتی مامان جیش دارم ! میخواستم کارمو تموم کنم و
بعد ببرمت دستشویی اما اینقد نگران بودیکه کارمو نیمه ول کردم و بردمت ، خیلی برام جالب بود
نگرانیت و اینکه در مورد دستشویی رفتن به موقع و جیش نکردن تو شلوارت احساس مسئولیت میکنی
داشتم واسه خاله تعریف میکردم که شما حین بازی سرت به شدت خورده به دیوار گفتم آره هیمن سرش خورد به چیز! قفل شده بودم که چی بگم شما گفتی مامان دیوال !! سرم خورد به دیوال
بماند که چقد سر همین اتفاق اذیت شدم و تا صب زل زده بودم به صورت نازت ...
الانم که خونه مامان جونیم ، میای تو اتاق و خاله فاطمه رو مشغول درس خوندم می بینی میگی خاله چقد دَلس میخونی !! فدای تو بشم من عروسکم که حواست به همه چیز هس .
خاله دندونش درد میکنه و شما گیر داده بودی چرا دندونت درد میکنه ، چیجوری(چیجوری رو خیلی ناز میگی ) درد میکنه خاله گفتن که چون شکلات و بستنی زیاد خوردم دندونم درد میکنه شما گفتی گفتم نخول
هوا خوب بود و رفتیم پیاده روی از خیابونا که رد می شدیم سفت دستمو گرفته بودی.به پیاده رو که رسیدیم خیالت از بابت ماشین راحت شدگفتی مامان دستمو ول کن من دیگه بزرگ شدم....... قربون اون حرف زدنت
الانم که داشتم ادامه پستو مینوشتم.دستمو گرفتی وگیر دادی(مامان ی دقه بیا همین دونه)مامان
ی دقیقه بیا.همین ی بارمنو بردی تو اتاقت و میگفتی که چهار دستو پا وایسا از تو اصرارو از من
انکار تا آخرش مجبور شدم که تسلیمت بشم.بعدش بشقاب میوه رو که برات قاچ کرده بودم جلوم
گذاشتی و گفتی مامان مثلا تو سگی حالا بخور
اینم آخر و عاقبت بردنت به روستا و دادن پس مونده های کباب توسط تو و بابایی به سگ
چن تا عکس با سرچ تو گوشی خاله ها پیدا کردم که برات میذارمشون
چقدر هم ناز خوابیدی.حیفم اومد نذارم
اینم ی عکس دیگه
خیلی دوس داری کلاهتو اینجوری بپوشی
پسر نازم موقع نوشتن این پست خیلی مامانیو اذیت کردی عاشقتم