هیمنهیمن، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

هیمن کوچولوی ما

هیمنی و نه ماهگی

سلام هیمن خوشگلم . باید مامانو ببخشی . میدونم خیلی دیر به دیر میام و زود به زودم میرم این از شیطونیای باباس . هر حرکتی میکنی بابا یه جوری به خودش ربط میده اولین کلمه ای هم که یاد گرفتی باباس.   ...
23 فروردين 1391

بدون عنوان

سلاگ گل پسر مامان ! مامانو ببخش که دیر به دیر خاطراتتو ثبت می کنه . بعد از یه سرماخوردگی تقریبا طولانی و خونه نشینی الان خیلی بهتر شدی و خیلی شیطون . دو تا دندون خوشگلتم که درومدن .کاش میشد همه ی این لحظه هارو ازت عکس بگیرم و بزارم ولی اصلا وقت نمی کنم . ! تازه امروز بابا بعد از یه هفته دوری میاد و کلی قراره بگردیم خیلی من و بابایی برای روزایی که میاد نقشه می کشیم هفته ی پیشم برای اولین بار نشوندیمت و ازت عکس گرفتیم بابایی موهاتو فرق میکرد و کلی میخندیدیم و تو با تعجب دوربینو نگا میکردی   ...
2 اسفند 1390

اولین محرم ِ هیمنی مامان !

سلام هیمنیِِ مامان !  این روزا سرم خیلی شلوغه و نمیتونم عکسارو به ترتیب بزارم به خصوص این که عکسا رو باید قبل از رفتن از بابایی میگرفتم که یادم رفت ! بعد از رفتن بابایی کچل شدی و دیروز بابا اومد در اتاقو بست تا مامان و خاله ها خلوتتونو بهم نزنن کلی با هم اختلاط کردن خلاصه این عکسا برمیگرده به روز هفتم محرم که دادا نذری داشت و ما هم اونجا بودیم گل پسر مامان چه حلیم هم زده ، بغل بابابی ؛ کنار بابایی ، دایی سجاده ( پسرخاله مامانی) فدات بشه مامان گل پسرم هیم هیم مامان بغل باباییش اینجا دیگه ربطی به محرم نداره و متفرقه س اینم کلاچه ی مامان بعد از کچلی :دی   پ.ن : خاله ناناس با بابا مهدی قهره ! ...
22 آذر 1390

کچـل مچل ِ مامـان !

هیمنـی مامان کچـل شـد : | قربونـش بـرم که کچـلی م بـش میـاد ؛ حالا همـه بـش میگـن کچـل مچـل :دی قربون اون چشـای خوشگلت  بابایی هنوز پسر کچل مچلشو ندیده کچلوی مامان خیلی دوست دارم ...
20 آذر 1390

هیمـن در 3 ماهگـی

سلامـ هیمـن گل ِ مامان ؛ چن روزی بود که مریض بودی  اصن نمیخندیدی ُ و مدام گریه میکردی ولی خداروشکر دو روزی ِ که خیلی بهتری و میخندی خوشگل ِ مامان این عکسو دو سه هفته پیش خاله  ازت گرفت تو این عکس ژست  رزمی گرفتی :دی     ...
6 آذر 1390

واکسـن چهـار ماهگـی

سلام گلِ مامان امروز با مامانی رفتیم واکسن چهار ماهگیتو زدیم ، یعنی 4 ماهه خدا به من ی گل ناز و عسلی داده عسلی مامان خودشو خیلی لوس کرد برای مامانش  قربون اون خنده های قشنگت گل پسر مامان ،چون دیروز تب داشتی به بابایی گفتم امروز واکسنو نمیزنن  آخه بابا اینجا که نیس خیلی نگرانت میشه چند دیقه ی بار زنگ میزنه و میپرسه تب داره ؟ نداره ؟ خوبه ؟ میخنده ؟ عسلم خداروشکر خوبی و تب نداشتی اینم عکس نازت برای اطمینان بابایی چون میدونم رو وبلاگت میاد   ...
5 آذر 1390

واکسـن دو ماهگـی

امـروز دو ماهـه شـدی پسـر قشنگـم ! من مرخصی گرفتم امروزو  از ی طرف دلم نمیومد خودم نباشم وقت واکسن زدنت از طرف دیگه توام مث نی نیای دیگه ممکن بود بعد از زدن واکسنت تب کنی ! به توصیه ء یکی از همکارا بهت چن قطره استامینیفون دادم که پیشگیری کرده باشم از تب ! پسر آرومـ ِ مـن ی خورده فقط وقت واکسن زدنش گریه کرد ُ خداروشکر بر خلاف پیش بینی بقیه و حرف زدن از تجربه های قبلیشون خیلی اذیت نشدی ، با این که مث همیشه نبودی و کسل بودی ... خاله ها و مامان بزرگ کلی برای خنده های خوشگلت ذوق میکنن و قربون صدقت میرن ، ثانیه شماری میکنم برای دیدن لحظه های قشنگی که حتما اینجا ثبت می کنـم ! ...
5 مهر 1390