هیمنهیمن، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

هیمن کوچولوی ما

مختصری از این چن ماه

سلام هیمن نااازم ، باورم نمیشه بعد از مدت ها یه پست چند ده خطی و کامل نوشتم که پرید ! به همین راحتی ، ولی خب مامانی مُصر تر از این حرفاس و تا این طلسم چن ماهه رو نشکنه کوتاه نمیاد . هر چند پسر خوب و فهمیدم مامانو درک میکنه و ترجیح میده به جای ثبت خاطرات با مامانیش خاطرات بسازه ... ! پسر مامان ، شما تو این چن ماهه کوتاه مث بلبل حرف میزنی و شیرین زبونی میکنی و طبق معمول استارتشو تو خونه دادایی (مامان ِ مامانی زدی ) وشانس آوردی که توسط خاله ها و دایی خورده نشدی مهم نیس چن دقیقه از خدافظیت با دادایی گذشته باشه روزی چن بار باید تلفن ُ برداری و باشون صبت کنید.دادایی میگه پسرم بیا خونمون ، شما میگی نیمیتونم اَسینجا بیام ، بضی وقتام گوشی َ میذا...
11 آذر 1392

تولدت مبارک !

سلام پسر نازم ، امروز خاص ترین روز ِ برای من ، منی که یه پسر مغرور مردادی دارم . خیلی خوشحالم ناز ِ دوساله ی من ، خیلی خوشحالم که پسرم بزرگ شده ، رفیقم شده ، همدمم شده ، مامانی گفتنت اینقدرررر شیرینه که با هیچ لذتی توی دنیا قابل مقایسه نیس ... ، مهربونیت اینقدررر زیاده که همه رو به تعحب میندازی ، وقتی اشکامو می بینی دستاتو میذاری رو صورتم و میگی عسیسم .. ، وقتی بابایی از سرکار میاد چنان با دلبری به استقبالش میری که بابا میگه من دیگه دختر نمیخوام پسرم به اندازه ی کافی عشوه میاد ! امروز دو ساله میشی نفسم و من دلگیرم ، ازینکه دیگه باباحاجی رو بینمون نداریم که کیک تولدتو بخوره .. که هر بار ب ی اسم صدات کنه و لوست کنه ... دو ساله شدی شیری...
5 مرداد 1392

از پوشک گرفتن عسلم !

شنیدی میگن نی نی ـای پسر دیرتر حرف میزنن ، دیر تر راه میفتن ، دیرتر از پوشک گرفته میشن ؟ ! بله ، نشنیدی مامان جون ولی میگن ، شما ی نمونه متناقض بودی ! گل پسرم در یک مأموریت یک روزه نه کمتر نه بیشتر از پوشک گرفته شد بعلـــــــــــه اونم چی اردیبهشت ماه . قربونت برم که چقد با مامان راه میای و اصن اذیتش نمیکنی ! الان به محض جیش گرفتنت دستمو میگیری و میگی ماما پی پی ! شماره یک و دوشم با اشاره میفهمونی بخوررررررررمت من !     ...
23 خرداد 1392

تأخیر !

سلام هیمن خوبم   هیچ دلیل موجه برای این غیبت نیمه کبری ندارم و فقط معذرت میخوام ! این مدت خیلی اتفاقا افتاد ولی خب نه نوشتنشون تو ی پست ممکنه و نه من حافظم خیلی قویه ! از جمله ... بعله دختر عمه دار شدی ، دومین دختر عمه ت مهلا جون بهمن ماه به دنیا اومد و باباجون چهارمین نوه شو هم بغل کرد . بعد از این همه روز نبودن واقعا نمیدونم چی بگم  دامنه لغاتی که استفاده میکنی اینقد گستـــــــــــرده شده که نوشتنشم ممکن نیس ! بعله مامان شما تو این چن ماه اینقد پیشرفت داشتی دایی ، عم ( عمو ) ، ماما ، مِی(بابا مهدی ) ، امی (امیر)،اَمَن ( احمد ، عاشق عمو احمدیییی دل به دل راه داره و حتم دارم عمو احمدم شمارو دوس داره مگه نه عموجون ...
23 خرداد 1392

یک و نیم ماهگی

سلام کچلوی مامان :))) بله بله شما درست حدس زدین بازم کچل شدی عزیز ِ دلم . ینی قرار نبود کچل بشیا . شما چون خیلی بی تابی میکردی وقتی با بابا میرفتی آرایشگاه و گاها ً با مامان و بابا ! تصمیم گرفتیم از دایی جون که کم و بیش آرایشگری بلدن بخوایم صفایی به موهای یدونه پسر ما بدن . بله ما با کمک همدیگه موهای نازتو کوتاه کردیم ولی به خودمون که اومدیم دیدیم پسرمون نیمه کچل شده :دیی الان سه چار پنج روزی میگذره و کم کم داریم به ظاهر جدیدت عادت می کنیم .چند روز پیش واکسن یک و نیم سالگیت رو زدیم و با استامینیفون و پاشویه تقریبا تبت کنترل شد ولی جای واکسن قرمز شده و کمی هم ورم کرده الهی بمیرم :((  تا بغلت میکنیم دستتو میزاری رو پات و لباتو جمع میکنی م...
24 بهمن 1391

پاییـز با هیمـن ...

  سلام آقا پسر ناز . داشت یادم میرفت ی وبلاگیم هست که گه گاهی باید بهش افتخار بدم و از شما باهاش حرف بزنم ... از آخرین پست خیلی گذشته و من الان موندم که باید از کجا شروع کنم ... دو جمله می نویسم و پاک می کنم  ... دوباره از نو ! اول از تغییرات ظاهری هیمن خان بشنویم که .. قربون قد و بالاش روز به روز بلند تر داره میشه بزنم به تخته ، و آخرین باری که بیمه رفتی دکتر گفتن که با وزن ایده آل 200 گرم فاصله دارین اونم که طبیعی ِ از بس فعالی و ثانیه ای آروم نمیگیری ... روز به روز شیطون تر میشی و کارای جدید یاد میگیری . یکی از کارای جالبت اینه که به محض نزدیک شدن به در خونه خودت دستتو بلند میکنی و زنگ واحدمونو فشار میدی . و...
20 آبان 1391

راه رفتن پسرم ...

سلام هیمن خوبم . اینقد حرف برای گفتن زیاد دارم که نمیدونم از کجا باید شروع کنم ؟ از حسادتت وقتی نی نیارو میدیدی که چار دست و پا میرن و بلافاصله چار دست و پا رفتن شما بعد از سینه خیز . نه ماهگیت به کمک خاله چند قدمی راه میرفتی اما بعد از زمین خوردنت ترسیدی و دیگه حاضر نبودی دستمونو ول کنی گرچه کاملا تعادل داشتی و گرفتن دستمون صوری بود اما نمیتونستی بی کمک بلند شی و راه بری به خاطر همین ژن تنبلی تصمیم گرفتی به خودت سختی ندی و سینه خیز بری بعدشم که چار دست و پا و بعدترش راه رفتن نازت . کی باور میکنه هیمن ِ من اولین روز راه رفتنش تا نیمه های شب فوتبال بازی میکرد :دی اینقد که هیچ رقمه راضی نمیشدی یه لحظه استراحت کنی . با هر ضربه ای که به توپ ...
9 مهر 1391